روز نوشت های درخت سرو و جوانه کوچولو

روز نوشت های یک مامان تازه کار که سعی می کنه مادر خوبی باشه :)

تبلیغات تبلیغات

بدنم .

من همه اش منتظر بودم بارداریم تموم بشه سه تا چیز رو دوباره داشته باشم اولی کاهش اشتها بود دومی تر و فرز بودنم تو کارها سومی شلوار جین اسکینی جز مورد سوم اون دوتای دیگه حاصل شدند اصلا باورم نمیشه باردار که بودم صبح اگر بیشتر از ده دقیقه گرسنه می موندم حالت تهوع و ضعف نابودم میکرد ...الان دوباره تنظیمات کارخانه شدم ... تر و فرزیم هم برگشته و دیگه میشینم لازم نیست بردزل منو از روی زمین جمع کنه ببره اما جین ها ...رفقای عزیزم ...هنوز 7 کیلو اضافه وزن برای
ادامه مطلب

شب بیداری

دیشب اولین گریه ام از دست هانا رو داشتم ... تمام روز ...تمام روز درگیر این بودم که چرا 48 ساعت هست پی پی نکرده ... رضا هم می گفت چون دکترها میگن تا یک هفته طبیعی هست نباید بریم دکتر ...مامانم می گفت عجب حوصله ای داری تو ...ما اصلا برامون مهم نبود کی بچه خرابکاری می کنه ...بابام می گفت تو خیلی سخت میگیری ... ته ته ته اش! شروع کردم به سرچ و فهمیدم بخاطر قطره دایمیتکون هست و الان می توانم از نئوناستر استفاده کنم که دکتر برای زردی داده بود ...با شهامت خودم و
ادامه مطلب

چندتا اپیزود از من

صبح زود با نق نق هانا بیدار شدم خیلی خوابم می امد ...طبق ساعت هم هنوز باید می خوابید اما دیدم دستش زیر پتو هست و تنبل خانم نق نق رو به جای تقلا برای هدفش انتخاب کرده چون خودم میخواستم بخوابم ازادش کردم وگرنه دنیا به هیچ کسی اسون نمیگیره و هانا باید اینو یاد بگیره تازه رفتم دنبال کارهای بیمه و حقوق ...یعنی من کاملا دست از حقوق ام شستم تا جایی که می دونم تامین اجتماعی قرار هست لطف کنه و ماهی 7 تومن برام بریزه ...اما خوب بد نیست دوباره یه چیزی برام واریز بشه
ادامه مطلب

زمستون هم می گذره

نوزاد و مادر تا ماه ها هنوز حس می کنند یک نفر هستند ...برخلاف تصورم پیش از بارداری ...شما در طول دوره ی 9 ماه بارداری اینقدر عادت ها و رفتارها از جنین تون دریافت می کنید که بعد از به دنیا امدنش خیلی خوب هم رو می شناسید ...چیزی که این روزها دایم و زیاد میگم ...اینکه من ده ماه هست با هانا هستم و شما کمتر از یک ماه ... هرچند سختی بارداری و سختی مادر شدنم متاسفانه تبدیلم کرده به یک مادر هلی کوپتری ...مادری که حتی ریتم نفس های خواب دخترش رو میشناسه و بعضا شده
ادامه مطلب

زندگی

میگن گرسنگی نکشیدی عاشقی یادت بره من میگم از سه صبح تا 11 ظهر یه فسقلی بغل گوشت نق نق نکرده که کلا زندگی یادت بره... دیشب حوالی یک هانا خوابید و منم بیهوش شدم... ساعت سه خانم کوچولو بیدار شد... و این داستان ادامه دارد بعد حوالی ساعت 5 که داشتم پوشکش رو عوض میکردم به رضا میگم ما بهمن ماه اشنا شدیم یا اسفند ماه؟ جفت مون زدیم زیر خنده 😂 کلا زندگی فراموش مون شده... بعد بابا میگه یادت میاید دخترخونه بودی بهمن ماه اول از همه باید میرفتی خرید عید؟ امسال هم هانا
ادامه مطلب

وبلاگ های پیشنهادی

جستجو در وبلاگ ها